در پاییز شادیهایت رخت خونین به تن میکنی تک درخت بیابانِ زندگیم
وقت عادت نبود
می خواستم آبستنِ غمت کنم
پاهایم روی سایه ام می سُرند
سایه هایی که روی سنگ فرش کف خیابان می رقصند
همگی بر خود می لرزند از سرمای بدنها
هیچکس نمی داند سایه ها چقدر از نور می ترسند
و از جسمی که خود را از شر نور پشت آن پنهان کرده اند
سایه ها سرگشته ترین موجودات روی زمین اند
درز لای موزاییکهای پیاده رو جای مناسبی بود برای اینکه باهم بخوابیم، زن زندگی ام!
زن رویاهایم!
تمام زنانگیت را یک جا می بلعم تا بوی خون بگیرد خس خس سینه ام، تمام زنانگیت را، بهترین زن دنیا!
زن آسمانی ام!
زنانگی خدا تو را بر سر من بارید به هنگام عادات ماهیانه اش، زن افسانه ای من!
زن الهی من!
باران!
در امتداد عشقمان باد سرعتش بیشتر بود
درست به موازات عشقمان مصیبت می تاخت
الاغهای قافیه جفتک می پراندند به مثنوی معنوی مان
عشقی دیگر منجمد می شود در قلبم مانند گناه
خطی ممتد تمام امتداد پاهایمان را می پوشاند، درد
حجم... ترس... می ترسم از این حجم... از این دنیای سه بعدی...
درد حجم می یابد... حجم ترس می آورد... عشق خط می شود... نقطه... محو...
محو...
دلم باران خواست
که ببارد روی سرت، بین موهایت
سرت آنقدر خنک باشد از مرگ که یخ بزند خدا بین موهایت
که ببارد روی سرم، بین موهایم
سرم آنقدر داغ باشد از درد که بخار شود خدا بین موهایم
و گرم باشی
آنقدر گرم که متنفر شوم از تو
مثل تابستان...