BeyondDeath

مرگ، آغاز تاریکی خورشیدهاست...

BeyondDeath

مرگ، آغاز تاریکی خورشیدهاست...

Rain

دلم باران خواست

که ببارد روی سرت، بین موهایت

سرت آنقدر خنک باشد از مرگ که یخ بزند خدا بین موهایت

که ببارد روی سرم، بین موهایم

سرم آنقدر داغ باشد از درد که بخار شود خدا بین موهایم

و گرم باشی

آنقدر گرم که متنفر شوم از تو

مثل تابستان...

Sisyphe III

من سیزیف را پای کوه رها می کنم. بار سنگین او همواره در دسترس است.

سیزیف وفادارانه در برابر خدایان می ایستد و تخته سنگها را از جای بر می کند.

او نیز همه چیز را نیک می داند و دنیا را نه دیگر سترون می بیند و نه بیهوده.

هر ریزه ای از آن سنگ و هر پرتوی از دل کوهساران همیشه شب برای او دنیایی می شود.

مبارزه برای رسیدن به ستیغ گامی است تا دل آدمی را سرشار کند.

باید سیزیف را نیکبخت انگاشت.

Blind

چشمانم را زیر قدمهایت جا گذاشتم...

کورمال کورمال تمام قصه را دنبال چشمانت گشتم...

خارهای رخوت دستانم را بلعید...

خورشید حتی به فکر چشمان کورم نیست...

پاهایت را می سوزاند این بیابان...

تاولهای صدایم می خشکند در حرفِ سومِ اسمت...

کورمال کورمال روی سطح خورشید سیاهی را می بلعم...


Bride

عروسان سپید پوشم همه سر در جهنم دارند...

می سوزند... می سوزند... می سوزند...

تا جایی که دامن خونینشان به خاک می افتد...

همچون سیگارهایم...