دلم باران خواست
که ببارد روی سرت، بین موهایت
سرت آنقدر خنک باشد از مرگ که یخ بزند خدا بین موهایت
که ببارد روی سرم، بین موهایم
سرم آنقدر داغ باشد از درد که بخار شود خدا بین موهایم
و گرم باشی
آنقدر گرم که متنفر شوم از تو
مثل تابستان...
من سیزیف را پای کوه رها می کنم. بار سنگین او همواره در دسترس است.
سیزیف وفادارانه در برابر خدایان می ایستد و تخته سنگها را از جای بر می کند.
او نیز همه چیز را نیک می داند و دنیا را نه دیگر سترون می بیند و نه بیهوده.
هر ریزه ای از آن سنگ و هر پرتوی از دل کوهساران همیشه شب برای او دنیایی می شود.
مبارزه برای رسیدن به ستیغ گامی است تا دل آدمی را سرشار کند.
باید سیزیف را نیکبخت انگاشت.
چشمانم را زیر قدمهایت جا گذاشتم...
کورمال کورمال تمام قصه را دنبال چشمانت گشتم...
خارهای رخوت دستانم را بلعید...
خورشید حتی به فکر چشمان کورم نیست...
پاهایت را می سوزاند این بیابان...
تاولهای صدایم می خشکند در حرفِ سومِ اسمت...
کورمال کورمال روی سطح خورشید سیاهی را می بلعم...
عروسان سپید پوشم همه سر در جهنم دارند...
می سوزند... می سوزند... می سوزند...
تا جایی که دامن خونینشان به خاک می افتد...
همچون سیگارهایم...