دستهایم پر از گناه...
پاهایم پر از گناه...
زبانم پر از گناه...
و حتی چشمهایم...
و به احترام سیاهی چشمانت سیاه پوشیدم در سوگِ چشمانت...
و نالیدم...
از خدا عمری دراز می خواهم...
آنقدر دراز که زمان در برابر گناهانم کم نیاورد...
آنقدر دراز که زمان کافی برای تاوان گناهانم داشته باشم...
و نالیدم...
آخرین باری که راحت خوابیدم کمی کمتر از نوزده سال سن داشتم...
پس از آن گناه چشمانم را بست تا خواب به آنها راه نیابد...
نوزده سال شاید سن زیادی برای آخرین خواب راحت زندگی نباشد...
شاید...
- میدونی چه آرزویی میکردم؟
آرزوم بود بمیری و دستم بهت نرسه...
نه اینکه باشی و دستم بهت نرسه...
+ چقد دوس دارم بمیرم...
فقط واسه اینکه به آرزوت برسی...
نه هیچ چیز دیگه...
شاید من انقد خوش شانس نباشم که تو این شهر بزرگ فقط یه بار دیگه اتفاقی ببینمت...
ولی امیدوارم تو انقد بدشانس باشی که تو این شهر بزرگ یه بار دیگه اتفاقی منو ببینی...