آغاز اندیشیدن سرآغاز تحلیل رفتن است
ما پیش از آنکه به اندیشیدن خو کنیم به زیستن عادت می کنیم
حس میکنم سگی در من جان می سپارد
انگار تمام بدنم متورم شده است
جلوی چشمانم غبار آلود است
چشمانم خواب آلود
وجودم سراسر غم آلود
و درست همین آلودگی هاست که نباید باشد
من منتظر خونی هستم که پس از مرگ در رگهایم جریان یابد
شاید درست نباشد که من به همه چیز اعتراض داشته باشم
شاید کار من مثل بچه های بهانه گیر است
شاید همه چیز آنقدر هم که من میبینم سیاه و تاریک نباشد
شاید این زندگی جلوه های زیبا هم داشته باشد
شاید پرده سیاهی جلوی چشمانم را گرفته تا زندگی را سیاه ببینم
اما...
اما من اشتباه نمی کنم
زندگی سراسر دردی است که گاه با مسکن آرام می گیرد
قطعا برخورد انسان با زندگی است که پوچی را می سازد
و زندگی چیزی نیست جز برخورد انسانها با یکدیگر
و برخورد انسانهای پوچ باهم است که پوچی را می سازد
زنجیره ای که از ازل تا ابد گسترده است
زندگی فضای تاریکی است که لکه های نور آن را موحش تر می کند
من اشتباه نمی کنم
همه چیز درست همانطور است که نباید باشد
درست همانقدر خالی، سرد و تاریک که نباید باشد
و من همواره اعتراض خواهم داشت
به همه چیز
حتی اگر درست نباشد
شاید هم درست باشد...
گاهی هورمونهای مردانه ترشح می کنند...
و به اجبار، طبع مردانه ام عشق بازی می طلبد...
به اجبار!
وگرنه مرا چه به عشق؟
با من باش امشب را...
نزدیکتر بیا...
نزدیک بیا تا لبهایم دیوارهای سرد اتاق را حس کنند...
آغوش باز کن تا با سرافکندگی از کنارت رد شوم...
دستانم را بگیر تا سر انگشتانم با کرختیِ میله های شومِ قفسِ تن ارضا شود...
بیا امشب را...
همین یک بار، فقط امشب را...
لبهایمان را با تیغهای رز خون آلود کنیم...
بیا امشب رو به دیوار بنشین و بزک کن...
بگذار تنها خیسی بین ما امشب اشکهایمان باشند...
بیا امشب از من، حسرت باردار شو...
اصلا دلم خواست حمام فردایمان با عرقِ سردِ اضطراب باشد...
اصلا بیا امشب به جای خوابیدن زیر پتو، زیر توده ای خاک باهم بخوابیم...
فردا خواهد آمد... نه؟؟؟!!