در را می گشایم به روی رهگذری که نیست!
گردِ سیاه آسمان را به دیده ای می سایم که نیست!
که نوری، که شاید لکه نوری بزداید این همه سیاهی را که نیست!
آهی از سینه بر می آید که شاید بسوزد افلاکی را که نیست!
سر را در خونابه شفق فرو می برم که شاید برنیاید دیگر نفسی که نیست که نیست که نیست که...
که نبودیم و نیستیم و نابودیم!
که این نابودی را همه از خدایی داریم که...
حدود یک ساعت پیش
[سر فلسطین]
هنوز به آرزوها نرسیدم؟
[پمپ بنزین بعد از فلسطین]
نه، اینجا آرزوها رو آتیش میزنن!
[سر قدس]
این تازه اولشه!
[سر 16 آذر]
تموم شد!
+گاهی آمال متعالی به تلبیس اهداف مبتذل جلوه می کنند!