گاهی هورمونهای مردانه ترشح می کنند...
و به اجبار، طبع مردانه ام عشق بازی می طلبد...
به اجبار!
وگرنه مرا چه به عشق؟
با من باش امشب را...
نزدیکتر بیا...
نزدیک بیا تا لبهایم دیوارهای سرد اتاق را حس کنند...
آغوش باز کن تا با سرافکندگی از کنارت رد شوم...
دستانم را بگیر تا سر انگشتانم با کرختیِ میله های شومِ قفسِ تن ارضا شود...
بیا امشب را...
همین یک بار، فقط امشب را...
لبهایمان را با تیغهای رز خون آلود کنیم...
بیا امشب رو به دیوار بنشین و بزک کن...
بگذار تنها خیسی بین ما امشب اشکهایمان باشند...
بیا امشب از من، حسرت باردار شو...
اصلا دلم خواست حمام فردایمان با عرقِ سردِ اضطراب باشد...
اصلا بیا امشب به جای خوابیدن زیر پتو، زیر توده ای خاک باهم بخوابیم...
فردا خواهد آمد... نه؟؟؟!!