عقب عقب راه میرم...
چشمامو میبندم و فقط به این فکر میکنم که این راهیه که هزار بار رفتم و اومدم...
اما این بار فرق میکنه...
همیشه با چشم باز رو به جلو راه میرفتم...
حالا با چشم بسته رو به عقب...
همیشه دوس داشتم تو این راه سیگار دستم باشه...
ولی این بار نمیخوام...
فقط تمرکز میکنم...
هیچ موزیکی نمیخوام...
بذار مردم برن و بیان...
به صدای خنده هاشون گوش میدم و خودمو قانع میکنم که باید تو دنیاشون زندگی کنم...
اصلا مهم نیس که یجوری نگام کنن که انگار یه احمقم...
انگار تو یه تشییع جنازه شرکت کردم...
این تابوت فقط رو دوش منه...
فقط من، تنهای تنها...
میخوام این جنازه رو عقب عقب تشییع کنم...
به سمت زنده شدن...
خودم کشتمش، خودم باید زیر تابوتش رو تنهایی بگیرم...
هرچقدر هم سنگین باشه پاش وایسادم...
باید این جنازه رو عقب عقب برگردونم...
قدم به قدم این راه...
تا 23 سال عقبتر...